اریانااریانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

ستاره زندگیم

شب یلدامبارک باد

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !! بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟ جوجه ها را بعدا با هم میشماریم . . .   ...
30 آذر 1391

ترسم آخر زغم عشق تو دیوانه شوم،//بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم،

سلام زندگی من دیروز حالت بد بود بدجوری سرفه می کردی تا صبح نخوابیدی داروهای دکتر جعفری کاری نکرد ظهر وقت اذان شمارو بردیم دکتر خانم دکتر گفت الرژی داره به اب وهوای اصفهان گفتیم چندتا دوکتر دیگه بردیم همین وگفتن خانم دکتر گفت داروی تقلبی توی بازار زیاده داروهای سرشناس رومی نویسم میترسم داروبراش بنویسم گفتیم راه درمان الرزی بچمون چیه گفت ازاصفهان برین کاش می شدرفت کاش می شد توکل برخدا داروهای خانم  دکتر خوبه سرفه هات کم شده ایشالله بهترم میشه گل همیشه بهارم تاخداروداریم غمی نیست که مارو از پادربیاره خدایاشکرت سلام نرگس م میدونی توروچقدردوست دارم هروز ...
27 آذر 1391

دوستای عزیزم امیدوارم خوشتون بیاد

چند وقت پیش بابایی ماربرد واسه خریید کفش نمی دونم چرقیمت کفش بچه این قدرگرون بود کفش پای خودم 17000پوتین اریانا 35000 شماهم کفشات ازپادر نمیاوردی شب که خوابیدی منم  درشون میاوردپوتیین نو مبارکککککککککککککککککک نازنین چندروزپییشمبدجوری خسته بودی هرکاری کردم خوابت نبرد گفتی باید کارتون ببینم رفتم واست خوردنی بیارم دیدم خوابت برده منم ازفرصت استفاده کردم چندتاعکس گرفتم اینم عکسای نرگس کوچولو دختر دایی منصور که داداش میلاد واسمون اورده بودالهی عمه به قربونت بره دلم واستون یه ذره شده  ...
27 آذر 1391

روزی که به خیرگذشت خدایا شکرررررررررررت

سلام عزیزم دوروزپیش مامانی بد جور سرگیجه گرفته تاجایی پیش رفت که حفظ تعادل واسم خیلی سخت بودمی نشستم یا راه میرفتم مخوردم زمین تاشب فکر میکردم خوب میشم ولی نشد ساعت ٣همراه بابایی رفتییم دکترواسه شما نوبت گرفتیم دکتر داروی زیادی واست ننوشت گفت الرژیداری بزرگ بشه خوب میشه بااین دفعه سومین باره تاداروهات ومیدم خوبی تموم میشه روز ارنو دوباره سرما خوردگیت اوج میگرفت رفتیم واست داروبخرییم چشمم به صندوق صدقه افتاد روش اهدایی به مسجدامام حسن حک شده بود انگار یکی بهم گفت واسه اریاناصدقه بذار تا زود خوب شه منم صدقه واسش گذاشتم چند دقیقه نگذشته بودکه خانمی در داروخونه روزد روی انگشتت خیلی گریه میکرد...
21 آذر 1391

تقدیم بهدوستانم که اشعار وبم رادوست دارند

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تورا خوب ببینم کافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...     ...
18 آذر 1391

چه روز خوبی بود......................................

سلام عزیم چنوروز شما وباباجونی سرما خوردیی سهتایی رفتیم دکتر بعد خوردن دارو حال شما خوب شد خداروشکر بعد خوب شدن شما من مریض شدم خیلی رعایت میکردم که دوباره شمانگیرین هرچی بابایی گفت نرفتم دکتر دکتررفتن وزیاد دوست ندارم روز چهارشنبه داداشی اومد خیلی به شما خوش گذشت همش دور وورمیلاد بودیباهاش بازی میکردی میلاد م حوصلش زیاده ماشاالله روزجمعه رفتییم امام زاده شاه کرم ترم گذشته واسه بابایی که قبول شد نذرکردم که نذری بدم اونجا خدامنوببخشه چون ماشین نداشتیم پنج شش ماهی عقب افتاد ولی خداروشکربعد ناهار ساعت سه رفتیم امام زاده شاه کرم برادر امام رضاست سال ٨٨که اومدم اصفهان داشتن کاربنایی وساخت وساز میکردن خییلی بزر...
18 آذر 1391

این روزا..........

اریانا جان لباس رزم پوشیده همش میگه من عمو سربازم کلی بابایی جونت بازی کردی صدای خندهایتان ارامش من است دوستتان دارم دیروز بابایی ماروبرد خونه خاله خدیجه باعدنان داشتی بازی میکردی بعد 2ساعت چشت افتاد به عرفان که تازه بیدارشده بود کلی ذوق کردی انگار تاحالا بچه کوچولو ندیده بودی نمیدونستی چیکارش کنی شام اونجا بودییم 8:30بابایی اومد دنبالمو ن ساعت 9خوابت برد خیلی دوست دارم اینم عکس عرفان کوچولو   ...
10 آذر 1391

دلتنگت شده بودم...............

سلام عزیزم چندوقت بودکه سراغ وبت نتونستم بیا م اخه سیم تلفن خونمون قطع شده بود زندگی مامانی روزه سه شنبه باهم رفتیم باشگاه سرپرست باشگاه به مربی گفت تابچه هاشونوبه خان مروی تحویل ندن تمرین وشروع نکن مربیم دستش درد نکنه نیم ساعت نشست منم شماروبردم تحویل خانمه دادم انگار مامانی فقط بچه ایی که اونجابود توبودی کسی بچه شوتحویل نداد منم نگاهت میکردم که تنها توی سالن اخری درو روت بستن داشتم اتیش می گرفتم چند بار خواستم بیام ببرمت باهم بریم خونه خودمو کنترل کردم بعد نیم ساعت که گذشت وقت باشگاهم تموم شد منم رفتم سراغ سرپرست باشگاه بارعایت احترام عقدمو روسرش خالی کردم گفت ما معذرت میخواییم کوتاهی کردییم انشا...
10 آذر 1391
1